یک عمر آدمها را با ربط و بی ربط نوشته بودم. تصویر کرده بودمشان در ترکیب واژههای کوتاه و بلند. عمری مثل نقاشی شیفته کار، از دیدن تصویرسازی هایم لذت برده بودم. از قاب کردن خاطرات به بیانی شیوا، صریح و نسبتا صادقانه که قدری رنگ اضافه همیشه تصویر را زیبا تر از حقیقت میکرد.گاه گداری اما دلم میخواست خودم را در میان واژگان فرد دیگری پیدا کنم. شاید این ذات آدمی است که دوست دارد خودش را از چشم اطرافیان ببیند.نمیدانم. اما دل است دیگر!دیروز نشستم و خواندمشان... تک به تک .... آدمهایی که روزی تاثیری چه خوب یا بد در زندگی من داشتند. حتی آدمهایی که هرگز مسیر زندگیمان به قدر یک ثانیه با هم یکی نشد اما رویایی شدند در ذهن جوانی من. رویایی که امروز با فکر به آنها لبخندی به لبم می نشیند.رسیدم به
لاله! اسم متن لاله بود. کوتاه اما قوی! عادت به ویراستاری ندارم. حتی عادت به خوانش دوباره ندارم که نوشتههای بی مخاطب دلیلی برای بهبود ندارند!! اما لاله انگار از ابتدا در ذهنم تر و تمیز و مرتب از آب درآمده بود. از دوست داشتنیهایم شده بود. هیچوقت نفهمیدم اینقدر که میل داشت آدمهای دیگر زندگی من را توی نوشته هایم پیدا کند، چرا شهوت خوانش خودش را نداشت. لاله هرچند بیشتر مال خودم بود، هرچند وصف دقیق و عمیق از احساسات و خواستههایم بود، اما برای او بود. با او شروع و با او تمام شده بود.قرار دادن جزئیات رفتاری یک انسان در جملات کوتاه و بلندی که ارتباط به متن اصلی دارند، جزو هنرهایی بود که خودم به آن میبالیدم.لاله اینطور شروع می شود: ای کاش لاله بودم! لاله را دو بار خواندم و هر بار دلم خواست به جای لاله جای او بودم. -0-...
ادامه مطلبما را در سایت -0- دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : roadrunner بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:15